چونان بید لرزان و چونان خرسی بعد از خواب زمستانی، گرسنه. با این تب و گلودرد و کسالت وحشتناک، میتوانم ظرف بشویم و کتلت آماده هم بزنم و در تابهی جیلیز ویلیز کنِ تفلونِ بیریخت بچینم؟ بعد از من اصرار که گاو اعظم است و از شما انکار که نه! آخر تنماهی با گلودرد؟ آخر نودالیت؟ دو وعده آنتیبیوتیک را با شکم خالی خوردهام. احتمالا مرتبه سوم، خود معده رسما با پیلورش میخواباند در گوشم! از شما هم دستور آسان بخواهم احیاناً میخواهید کره زمین را در ماهیتابه خرد کنم و بگذارم بپزد یا سرخ شود :|
شاید بار اولی باشد که دلم یار میخواهد، فقط بدین خاطر که حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم. بیمنت. بینگرانی. بیلاپوشانی. بدون آنکه گمان کنی آخرش مجبوری چندبرابر پشیمان شوی از تک تک کلماتی که گفتهای. راستی گفته بودم که تا حالا با کسی حرفهای معمولی نزدهام، مگر آنکه بعدش کرور کرور پشیمان شدهام؟
من بهار را با این تصویر و این آهنگ شروع میکنم. این دو امید سبز. شما بهارتان را با چه شروع میکنید؟
۱. این روزها، اولین روزهایی است که جدی جدی دوست میداشتم که شاعر باشم و اولین باری است که به حال همهی شاعران (به جز برادرم!) غبطه میخورم و کرور کرور آه روانهی اتمسفر میکنم. حرفهایی بر زبانم میآیند که کلمه ندارند. چه دردی زین درد فزونتر؟
۲. حوالی امید میگردم. قد و بالایش را برانداز میکنم. به چشمانش خیره میشوم. دستهایش را میفشارم. اما در نهایت، بیرون در خانهی دل، تنها، رهایش میکنم و شترق در را میبندم! نه که ندانم آدمی به امید زنده است. میدانم. اما دیگر توان این را ندارم که امیدم، تمام امیدم، ناخلف از آب در آید و هیچ شود و هوا شود و از بین برود و بریده شود. امید خوب است، اما نه هر امیدی. اما نه به هر قیمتی.
۳. توان مکالمهام را باختهام. این را از مدتی قبل فهمیدهام. شلواری را برده بودم خیاطی که زیپ بگذارد. یک زیپ هم برده بودم. خیاط گفت:«زیپ همرنگشو دارم، بزنم؟» حرفش درست بود. قاعدتا زیپ همرنگ به از زیپ ناهمرنگ است. چنان «نه»ای گفتم که خودم ماندم که چرا گفتم. فردایش که رفتم تحویل بگیرم گفت:«کنارههاش رو هم دوختم. خشتکشو دوبار دوختم که محکمکاری بشه.» خندیدم و ممنونی گفتم و آمدم بیرون. چند روزی ذهنم مشغول بود که حالا چرا خشتکش را دوبار و اصلا چرا دوخت؟ نخ اضافه داشت؟! یاد «نه»ام افتادم. شاید گمان برده بود که هر روز یک خیابان را قرق میکنم و غودای بروسلی را سر جماعتی خالی میکنم. شاید!
۴. کاری ندارم غالب تهران چیست. اما حوالی من، آدمهای بامعرفتی زیست میکنند. حس و حالم چندساعتی بهاری میشود وقتی این مرام و منششان را میبینم. دمشان گرم!
۵. امروز برای دومین بار در این دو سه سال، دلم خواستش! بار قبل کمی فکورتر مینمود و اینبار، جسورتر. آنبار عینک مشکی کائوچویی، و اینبار هندزفری سفید. بگذریم.
۶. یادم آمد که بند پنجم پست قبلی را به که گفتهام. این آدم، دومین نفری بود که مرا مکموک (کمکگیرنده) کرد :)) که رستم از کمکگیرندگیام اینبار هم!
۷. روزهای خوبی را برایم بخواهید. محتاج «خوبی»ام.
+ عنوان از اخوان ثالث است.
به سومین هفته نرسیدهام. به دومین هم. به اولین حتی. اما باید بنویسم. من همان سومینم. همان دومین. فراتر از اولی. دیگر به تبعید نیازی نیست.
دنیایم رنگ دیگری گرفته است. فشار عقب بودن را احساس میکنم. فشار تهی گشتن را. فشار هیچ بودن و پوچ شدن. شبهای تهران، بیابر است و اگر بخت یار باشد و نیتروژن دیاکسید نپوشانده باشدش، ستارهها معلوماند. میتوانی تن بدهی به سرمای لرزان آخر زمستان، و زل بزنی به سیاهی آسمان، تا کمکم پیدا شوند. یک. دو. سه. چهار. پنج. شش. هفت. هرکدام از آنها، تو را میلرزاند. تو را در خودت فرو میبرد. دور بودن و دور ماندنت را به رٌخَت میکشد. سرمای هوا و گرمای بخاریِ کنار پنجره و نگاه مردم آپارتمانهای روبهرو و گذرکنندگان شبگرد خیابان را فراموش میکنی و آنچنان مبهوت به چشمکهایشان نگاه میکنی، که انگار جن گرفتدت. هر آینه ممکن است خشک شوی و بشکنی و پودر شوی و پرت شوی در شاخههای و تیز درخت پایین ساختمان.
زندگیام را یافتهام. آنچنان که میدانم سالهای قبل، اگر یافته بودمش، اکنون اینگونه، در وهم، به دنبال مأمن نمیگشتم. مأمنم را میساختم. اما حالا. .
من، منم. یادم است یکبار به کسی گفته بودم که آدم کمکگیرندهای نیستم. عجیب است که یادم نمیآید به که گفتهام، در کجا گفتهام و اصلا چه وقت گفتهام. اما میدانم زمان زیادی نگذشته است. حداکثر دو سه سال باید باشد. در این دو سه سال، هر سال بهتر دانستهام که کمکگیری با ساختارم سازگار نیست. کمکهایی که گرفتهام، اغلب مرا شکسته است. این رکودها. این عقبماندگیها. این در حد مورچه زیستنها. این در جمعیت فرو رفتنها. این وضعیت وخیم تواناییها. حتی این ماجرای چندین سالهی او. همهی اینها از آنجایی شروع شدهاند که اراده کردهام کمک بگیرم. من حتی تعیین نمیکردم که از چه کسی و از چه چیزی و برای کدامین مورد. . مشکل را میساختم. پرورش میدادم. شاخ و برگهایش را هرس میکردم. و بعد، منتظر مینشستم تا یک نفر از راه برسد و ریشهاش را بسوزاند! من دیگر به این بستگیها محل نمیدهم. من، منم.
هوا خوب است. نسیم صبح و عطر شب، روحم را مینوازد. دیگر کمتر در فکر او میگذرانم. میدانید. آدم یک زمانهایی، به چیزی مشغول است تا از چیز مهمتری غافل باشد. من سالها به او مشغول بودهام، تا از آنچه که بدان محکومم، غافل بمانم. حالا که حربه را فهمیدهام، چرا تسلیمش باشم؟
+ هنگامهٔ غروب، قاصد میرسد. این، آغاز یک نامهٔ پرماجراست.
این تمام روزهای من، و تمام روز من است.
دیگر نخواهم نوشت. میدانم که این، عذاب بزرگیست برای کسی که معتاد نوشتن است. من هفتهی سوم را میخواهم. و تا بدان نرسم، نخواهم نوشت.
بگذار در این آخرین کلماتم - امیدی به رسیدن، به فهمیدن، به چشیدن هفتهی سوم ندارم - از تو یادی کنم. همین بس، که مرا، رویای مرا، خواستههای مرا، فهم مرا، انتظارات مرا، توانایی مرا، ترسهای مرا، امید مرا، وجود مرا ربودهای. مرا بی هیچ پایی رها کردهای و میگویی برو. میگویی مخواه. میگویی بساز. میگویی رها کن. به جانکاهترین لحظهٔ ناامیدی سوگند که ظلم است.
احیاناً ثبتنام کنکور، از نفوذ به امنیتیترین نقطهی دنیا هم سختتر و سکرتطورتر باشد!
+ آنقدری زود ثبتنام کردهام که هیچ بعید نیست همان صندلیهای اول بیفتم! همانند بیشترِ این دوازدهسال.
++ کد رهگیریام را که نگاه میکنم، لحظات اعلام نتایج و سوز سرمای سحرگاهی شش صبح و کیبوردِ لمسی تبلت جلوی چشمانم میآیند و آن لحظات طاقتفرسا!
۱. عجیب درگیرم. با همهی آنچه که هستم! جا دارد که به حال خود زار بگریم. دورافتادهام. دور. دورِ دور. من الان باید. . میدانید؟ من با تمام وجودم احساس میکنم که وضعیت فعلیام، نباید وضعیت فعلیام باشد. رویایی، خیال میبافم؟ نه. حقیقتش نه. اما چرا. زمانه، حقیقتها را میپوشاند. غالب میشود بر واقعیتی که دورانی جزئی از بدیهیات بود. بگذریم.
۲. افتادهام روی دور باطلی که خود آغازگرش بودهام. امیدم را پاک باختهام. ارادهام را پاک فراموش کردهام. نمیدانم دیگر چگونه میشود ادامه داد. دیگر چگونه میتوان از روی این سد پرید. چوبهای پرشم شکستهاند. استخوانهایم له شدهاند. تحلیل رفتهام. و امید، یادگار روزها و شبهای سیاهم را از یاد بردهام. من این زندگی را - تا اینجای کار - باختهام.
۳. چونان «لباس چی بپوشم»های خانهبهدوش، برای ایام نوروز، ختم «غذا چی بپزم؟!» گرفتهام!
۴. ذهنِ رویابینم این روزها بیدار شده. هربار نمایندهی تو میشود. چگونه انتظار میرود فراموشت کنم، در حالیکه هنوز. . خالصترینِ من.
۵. این روزها که بیحرفم، به پرحرف بودنم بیشتر واقف شدهام!
۶. نجوای آرامت را روانهام کن. سخت بدان محتاجم.
۷. عنوان از باباطاهر است.
«دلی دیرم چو مرغ پا شکسته
چو کشتی بر لب دریا نشسته
تو گویی طاهرا چون تار بنواز
صدا چون میدهد تار گسسته»
چونان بید لرزان و چونان خرسی بعد از خواب زمستانی، گرسنه. با این تب و گلودرد و کسالت وحشتناک، میتوانم ظرف بشویم و کتلت آماده هم بزنم و در تابهی جیلیز ویلیز کنِ تفلونِ بیریخت بچینم؟آخر تنماهی با گلودرد؟ آخر نودالیت؟ دو وعده آنتیبیوتیک را با شکم خالی خوردهام. احتمالا مرتبه سوم، خود معده رسما با پیلورش میخواباند در گوشم! از شما هم دستور آسان بخواهم احیاناً میخواهید کره زمین را در ماهیتابه خرد کنم و بگذارم بپزد یا سرخ شود :|
بعدنوشت: ابتیاع شد.
نزدیک ۹ شب است. امروز هوا، همانند اکثر روزهای قبل، خیلی دلنشین بود. اواخر زمستان و اوایل بهار تهران، به مراتب از هوای دلنشینِ رشت، دلنشینتر است. امروز، استثنائاً، راضی بودم. و این برای من، بسیار ترسناک است. سالها میگذرد از روزهایی که از خودم راضی بودهام. نوشتن را تا حدودی از یاد بردهام. این را وقتی فهمیدم، که این آهنگ چارتار را شنیدم، و بعدش، از نوشتن لبریز بودم، از خاطرهی او، خاطرهی پاک او، لبریز بودم، اما انگار که سد بزرگی مانع باشد، هیچ نمیدانستم که جملهی اولم چگونه است و جملههای بعدی هم، بدتر از جملهی اول! پس نمیتوان انتظار داشت، که امشب را، بنویسم. این آرامش را. و این ترس و اضطرابی که تک تک لحظاتم را محاصره کرده و امانم نمیدهد.
ساعت نزدیک به ۹ شب است. امروز دل را به دریا زدم، و یک لیوان قهوهی فوری خوردم. مدتها پرهیز کرده بودم. امروز، همهی دلایلم را باختم. مدتها است، که کم کم، دارم همهی دلایلم را، در همهی بارهها، میبازم. و چقدر باختن، تلخ است. و چقدر باختن تلخ است. من هیچوقت گمان نمیکردم، که همهی عمر، گرد چیزی گشته باشم، دل به چیزی بسته باشم، در پی چیزی بوده باشم، که اینقدر خردهشیشه دارد. همیشه، همیشه، با لحنی محکم و چشمهایی که از تحیر و تأکید اشکبار و گرد شدهاند، مؤکداً میگفتم که نه، من در ابتدا خوب خواستهام. اما حالا، حالای حالا، که گذشتهام را برانداز میکنم و در عادتهای قدیمیام سرک میکشم، میبینم که نه. من، سرتاپا، یک کرباس بودهام! همیشه همین بودهام. همیشه. و این خیلی خیلی زیاد ترسناک است. چون، کسی که «همیشه» چیزی بوده باشد، خیلی سخت است که بخواهد زین پس، آن نباشد. خیلی سخت.
ساعت نزدیک به ۹ شب است. هوا خوب است. شاید امشب، ستارهها را بهتر ببینم. و بهتر بترسم. و بهتر درک کنم که کجا هستم. و بهتر درک کنم که چه کردهام. شاید امشب، بشود کمی، فقط کمی، ابر عادت کناره بگیرد و به واقعیتی که در مخیلهام بوده، بهتر واقف شوم و باز بهتر بترسم و بهتر بدانم که چه راه سخت و احمقانهای را بر خود تحمیل کردهام. و البته شاید بهتر بفهمم، که هرکس، سختیای دارد و چه خودکرده، چه دیگرکرده، این سختی آنِ اوست و گریزی نیست. و هیچکس، هیچکس، بیسختی نبوده است. چه خودش بانی باشد، چه نباشد. دو سه روز پیش، مواجههی نزدیکی با واقعیت وجودم داشتم. واقعیتی که آنقدر با عادتها پوشیده شده بود، که دیگر احساسش نمیکردم. و راستش، در این مواجههی نزدیک، یک لحظه خشک شدم. و بعدش، بعدش دوباره همان بودم. این عذاب بزرگیست که دوباره «همان» بودم.
و حالا، ساعت از ۹ شب گذشته است. کاش صدایم بزنی.
چقدر دلم برای خودِ خودِ واقعیم تنگ شده بود. من امروز، خودِ خودِ واقعیم بودم. با درصد خلوص بالایی، خود خود واقعیم بودم. من، اینم. میخوام که همین باشم. میدونم که باید همین باشم.
+ «تو» بیتأثیر نبودی. صبح رو با تو شروع کردم. وقتی توی ایستگاه، یادم اومد که دیشب رسیدی تهران؛ و یکدفعه رنگ آسمون برگشت. لعنتی؛ هنوز مؤثری.
ثانیههای آخر، ثانیههای مهمیاند. داریم که یک روز نزد خدا، به اندازهی هزارسال است. این، یک فانتزی نیست. دقت که میکنم، میبینم اگر این نباشد، فانتزی میشود. فکر کنید، همهچیز، همینقدر بیهوده باشد، همینقدر خشن و خشک و سریع؛ آنوقت، چه میخواهد قضاوت شود؟ پس آن نیملرزهایی که بر دل میافتد چه؟ آنها به کدام قلم روایت میشوند؟
ثانیههای آخر را میگذرانم. آخرین لحظاتی که میتوانند همهی گذشته را «تبدیل» کنند. مفهوم «ترکیب و تبدیل» را اولین بار، با صفایی یاد گرفتم. برایم هنوز هم کامل جا نیفتاده است. اما، بسیار حقیقت دارد!! چیزی است که در کنج دلهای خسته، نور میدواند.
این لحظات، میتوانند همهی گذشته را تبدیل کنند. میتوانند من را، منِ نادرست را، به درست بدل سازند. من این لحظات را تمام و کمال میخواهم. من این لحظات را شریک نمیشوم. با هیچچیز و هیچکس. دلم با شک همراه نیست. دیگر دست و دلم به شک و تردید نمیرود! من یک سلام میخواهم. «میخواهم».
دعایم کنید.
+ عنوان، متنی عالی است. معنای شعر کاملش را نمیدانم. اما این بخش، عالی است. عالی.
این وبلاگ، اغلب، یادآور بدترین و زشتترین خاطرات من است. البته «متن»های یکسالهی قبل را دوست دارم؛ اما آن پیشزمینهای که باعث زایش آن متنها شده است را نه. من نمیخواهم از این واقعیت فرار کنم! این واقعیت همیشه همراه من خواهد بود. اما نباید هربار با دیدن یک عنوان، یاد یک ماجرا برایم زنده شود. آن هم یک ماجرای نامربوط به منِ حقیقی. این منِ خودساختهی این یکی دوسال را نمیخواهم. پس وبلاگی که از این یکی دوساله سرچشمه دارد را هم نمیخواهم.
ساخت وبلاگ جدید، مدتی زمان میخواهد. ایدهای برای آدرس و عنوان جدید لازم است که خودش روزهای زیادی میطلبد. ولی در نهایت، باز هم مینویسم. من همچنان همان «محمدعلی» هستم. اگر هم کسی بود که تمایل داشت بخواند، مانعی ندارد؛ زیر همین پست، در قالب یک کامنت خصوصی، یک آدرس وبلاگ یا ایمیل بدهد تا وقتی وبلاگی ساختم، آدرس آن را برایش بفرستم.
به امید دیدار
۹۸.۰۵.۲۱
۱۹:۴۵
تو نتوانستی!
این واضحترین عبارتیست که حال و حالت مرا توصیف میکند. من در یک جنگ نابرابر شکست خوردم و این جنگ، کنکور نبود. این جنگ، درون من شکل گرفت. ریشه گرفت. فریب داد و جلو آمد. حریف، دو راه بیشتر بلد نبود و من، همهی راههایم را باخته بودم به او. گمان کردم، با این پای زخمی، با این صورت کبود، با این ریشههای معلق در هوا، میتوانم بر او غلبه کنم و جشن مرگش را به نظاره بنشینم. گمان میکردم روز کنکور، زمینش خواهم زد و در اعلام نتایج تدفینش خواهم کرد. من تا ثانیهی آخر، امیدوار بودم. اما، نه. من مغلوب شده بودم. نه روزهای منتهی به کنکور. نه روز اول فروردین. و نه آن روزهای مهرماه. من در همان دوونیم سال قبل، در تابستان ۹۵، در مهرماه ۹۵، مغلوب شده بودم. نمیدیدم که اینقدر گسترده میشود. نمیدانستم که با من چه میکند. اما مغلوبش شدم.
من نتوانستم. نتوانستم کجدارومریز راه را به پایان برسانم. من هیچ کاری را، کجدارومریز به پایان نرساندم. نه آن عشق و محبتی که داشتم به سامان آمد، و نه این هدف و انتخاب. کجدارومریز، نمیشود فاتح شد. نمیشود. درد این بود که نمیپذیرفتم. و بر فرض پذیرش، چه میتوانستم انجام دهم؟ حال و اکنون، چه میتوانم انجام دهم؟ تقریبا هیچ.
اما این به معنی پایان راه نیست. ننگ را میخرم. خفت را میخرم. چه پشت کنکور بمانم، چه به علومپایه روی بیاورم، هردو ننگ است. هردو خفت است. و من، به ناچار، این ننگ و خفت را به جان میخرم و تا آخر عمر، حاملش خواهم بود. من حامل ننگهایم خواهم بود و این بار، خیلی سنگین است.
نمیخواهم ناله کنم. من بسیار نالیدم و هیچکدام به حالم افاقه نکردند. نمیخواهم تخیل کنم. من بسیار تخیل کردم و هیچکدام - لعنتی، دقیقا هیچکدام! - رخ ندادند. من حتی دیگر نمیخواهم که حرفی بزنم. که هیچ حرفی را عامل نبودم. من به درون خود خواهم رفت. تا آن روز موعود؛ که هیچکس نمیداند چه وقت خواهد بود.
درباره این سایت